داستانی کوتاه به مناسبت زادروز آربی آوانسیان - کارگردان تاتر و سینما , طراح صحنه , مترجم , استاد دانشگاه ایرانی ارمنی.
اوایل سال ۲۰۰۳ بود که خبر رسید آربی آوانسیان بزودی پس از سالها زندگی در پاریس برای برگزاری یک کارگاه نمایش چند هفته ای وارد تهران میشه و دست اندرکاران برنامه های فرهنگی انجمنهای ارمنی هم با مشارکت هم فرصتی ایجاد کرده بودند که اعضای گروه های تاتری بتونن در این کارگاه شرکت کنن. طبق قرار, تمرین ها هفته ای ۳ بار بعد از ظهرها در سالن اجتماعات باشگاه چهارمحال واقع در خیابان نادرشاه برگزار میشد و ما بچه های گروه نمایش باشگاه آرارات هم که اونموقع مشغول کار بروی دو نمایشنامه از موشق ایشخان با کارگردانی خانم کیتوش آرزویان بودیم با هیجان منتظر آغاز این کارگاه منحصر به فرد شدیم. تا قبل از این قضیه, هم از طریق مطالعه مجله فیلم که خوراک روزانه ام بود و هم بواسطه نقل خاطرات عمویم لئونید سروریان قبل از عزیمتش به امریکا , کلی درباره فعالیتهای هنری آوانسیان شنیده بودم و دل تو دلم نبود که این آدم رو از نزدیک ببینم و با سبک کارش مستقیما آشنا بشم.
بالاخره روز موعود فرا رسید و اگه درست خاطرم باشه, جمعیتی بین ۴۰ تا ۶۰ نفر از هنرمندان صحنه ارمنی در محل تشکیل کارگاه گرد هم اومدند. آدمهایی از گروه های متفاوت با تفکرات متفاوت در سنین متفاوت که وجه مشترک همشون در علاقمندی به بازیگری و میل به یادگیری از استاد خلاصه میشد. جلسه اول رو آربی با تفسیرش از مبحث تاتر و تاکید بر اهمیت متن شروع کرد و فرصت کمی لازم داشت که به همه ما بفهمونه که چقدر تو کارش جدیه , وقتی که ناگهان در حین صحبت, یکی از پیشکسوتان گروه که داشت با بغل دستیش پچ پچ میکرد رو حسابی توبیخ کرد. شوک ما از تندی لحنش هنوز کاملا فرو ننشسته بود که یک بنده خدایی رو هم که تو ترافیک گره خورده تهرون کمی دیر به کارگاه رسیده بود رو به تمرین راه نداد. قیافه بهت زده اون آقای بازیگر رو در حالی که آربی در سالن رو در حین ناباوری به روش میبست رو تا الان بخوبی یادمه... چند تا تشر ناجور دیگه و ما همگی خیلی سریع متوجه شدیم که این توبمیری از اون توبمیری ها نیست و قضیه کارگاه نمایش کاملا جدیه! خلاصه انضباط, وقت شناسی و جدیت در کار اولین درسی بود که از آربی در همون چند دقیقه اول یاد گرفتیم. تو کار نمایش, خصوصا از نوع آماتوریش, با توجه به اینکه بازیگر داوطلبانه میاد سر صحنه, طوری جا افتاده که یک رابطه مبتنی به نیاز بین کارگردان و بازیگر وجود داشته باشه و اغلب کارگردان ریسک نمیکنه که به جد به بازیگرش بگه بالای چشمش ابرو هست ولی آربی این تابو رو در همون روز اول شکست و شرایطی ایجاد کرد که بازیگرها احساس کنن که باید با تمام وجود پای کار باشن. از توجهش به نحوه بیان کلمات و نوع تنفس تا تمرینات لغوی و بازیهای زبانی و موشکافی مفرطش به بخش توضیحات نمایشنامه در فرصت دیگه ای مینویسم. بعد از مقدمه وقت رسید به معارفه و آربی ازمون خواست که هرکدوم به ایستیم و توضیحی کوتاه درباره خودمون بدیم, که کی هستیم و برای چی در این کارگاه شرکت میکنیم و چند سوال دیگه. هرچقدر که نفرات به من نزدیکتر میشدند نگرانی منهم بیشتر میشد: کلا از موقعی که پا به کارگاه گذاشته بود اثری از یک لبخند در صورتش نبود. با چهره ای عبوس جلوی بازیگرها می ایستاد و بهشون گوش میکرد و سر یک مسله جزیی به طرف ایست میداد و با لهجه ارامنه جلفا مو رو از ماست گفته هاشون میکشید بیرون. وقتی نوبت به من رسید و خودم رو معرفی کردم با دقت به چشمهام زل زد و پرسید: - سروریان؟ با سروریانها چه نسبتی داری؟ خواستم کمی خوشمزگی کنم که بلکم سر لطف بیاد. - با کدومشون؟ یکی دو تا نیستیم که ... حالت چهره اش اصلا نشانی از دریافت شوخی من نداشت, بالعکس ابروهاش یک مقدار بیشتر گره انداخت. - با کدومشون نسبت داری؟ از اخمش ناگهان به ذهنم خطور کرد که نکنه از قدیم با یکی از سروریانها در افتاده و الانه که من رو هم بفرسته پهلو اون آقای بازیگر پشت در. باید سروریان باشی تا بدونی با توجه به روحیات هردو طرف, احتمال بروز یه همچین درگیری در گذشته چه درصد بالایی میتونسته داشته باشه! سریع تو ذهنم شروع کردم به محاسبه سناریوهای احتمالی, تو هر سناریو آربی با یکی از سروریانها سرشاخ میشد ولی هیچکدوم از سناریوها پایان خوشی نداشت. آخر سر احتمال دادم که بردن اسم عموم لئونید از همه کم ریسکتره! - برادرزاده لئونید هستم. - لئونید؟ پس ناپلئون چی؟ یکی از بچه های بغل دستی زد زیر خنده, احتمالا فکر نمیکرد که ممکنه یکنفر اسم بچش رو بزاره ناپلئون و حدس زد آربی قصد مزاح داره. - اون عموی پدرمه. - موشق چطور؟ - پدربزرگمه. - از کارهاش چه خبر؟ دستنوشته؟ راشهای فیلم؟ طراحی؟ چیزی ازش مونده؟ خبر داری؟ اونموقع از مرگ پدربزرگم حدود بیست سالی میگذشت , تمام خانواده پدری یکی پس از دیگری از ایران خارج شده بودن و من مونده بودم و خونه خالی عمو. در آپارتمانی توی یک ساختمان قدیمی به اسم نورانی در محله مجیدیه که در یکی از ۳ اتاقش از موقع مرگ موشق و همسرش ژنیا زمان به زعمی ایستاده بود. وقتی که انقلاب شد و مدرسه سروریان رو تعطیل کردن, پدرم دربدر دنبال جایی میگشت که بتونه خانواده رو منتقل کنه. بالاخره موفق شد که ۲ تا آپارتمان توی ساختمونی ۴ طبقه و ۱۶ واحدی به اسم نورانی در مجیدی جنوبی درست روبروی هم پیدا کنه که تو یکیش مارو جا داد و تو اونیکی برادر و پدر مادرشو. راجع به این ساختمان, ساکنینش و ماجراهاش باید در فرصتی مناسب بنویسم که خودش البته یک کتابه داستانه. خلاصه توی شلوغی روزهای انقلاب, سروریان ها بعد از هشتاد سال مجبور به ترک مدرسه ای شده بودن که توش سه نسل ازشون زندگی کرده بود. تابلوهای نقاشی, حلقه های فیلم, سناریوهای دستنویس, تکه های دکور, عکسها,انشاهای منتخب شاگردها, ابزار و صورتکها و صدها تکه از زندگیشونو ریختن تو جعبه های مقوایی و همراه پیانو و کتابخونه مدرسه آوردنش داخل یه آپارتمان نسبتا کوچیک. احتمالا توی هاگیرواگیر انقلاب به فکر کمتر کسی میرسید که توی اون جعبه های زوار دررفته, تیکه های جالبی از پازل فرهنگ ایران تلنبار شده و قبل از اینکه بفهمن چه خبره سایه مرگ سر رسید و اول از همه ژنیا رو با خودش برد و چند ماه بعدش هم موشق رو ازمون گرفت. و اینطور شد که جعبه های مقوایی یواش یواش خزیدند به حاشیه و کسی دیگه حوصله تفکیکشون رو هم نداشت. خانواده ما هم یکی یکی به خارج مهاجرت کرد. وقتی پدرم به عنوان آخرین بازمانده تصمیم به مهاجرت گرفت, همچی رو گذاشت تو کمد دیواری, درو قفل کرد و رفت. من موندم و خونه عمو که یه اتاقش هم پر خرت و پرت و کلا بلااستفاده بود. - یه چند تا جعبه هست, احتمالا توی اونها یه چیزایی باید باشه... - احتمالا؟ یه چیزایی؟ سگرمه های آربی دیگه کاملا تو هم رفت. - اولین فرصتی که میتونیم بریم سراغ این جعبه ها کیه ؟ توی ذهنم آربی رو تصور کردم که با اون تیپ و شال و کلاه هنری که احتمالا تا ۳ روز پیش تو تنش تو شانزلیزه قهوه میخورد باید بیاد داخل ساختمان مهیب نورانی در مجیدیه و شروع کنه به خاک گیری جعبه های اقوام من. - من وقتم آزاده, هر موقع واسه شم ... -پس فردا بعد از کارگاه باهم میریم به خونه شما. و بلافاصله حرکت کرد به سمت نفر بعدی در حالی که من همچنان بهت زده مشغول هضم خبر بودم. تا حالا کسی به این جدیت درباره گذشتگانم کنجکاوی نکرده بود. پیشتر وقتی پدرم در تهران بود, پیش میومد که وقتی به محل کارش میرفتم, با نویسنده ای یا خبرنگاری سرگرم صحبت بود و طرف مشغول یادداشت اطلاعاتی درباره یکی از سروریانها, ولی این که آربی آوانسیان بزرگ در اون مدت کوتاه حضورش توی تهران اصرار داشت بره سراغ گذشته خانوادگی من هم باعث مبالات بود و هم شدیدا نگرانم میکرد.
دو روز بعدش یکی از مهمترین روزهای زندگیم بود, چون بعد از بیست سال انتظار بالاخره داشتم صاحب ماشین میشدم. با کار تدوین و تبدیل فیلمهای ۸ ملیمتری به ویدئو موفق شده بودم حدود سه , چهار میلیون تومانی پس انداز کنم و بعد از کلی چرخ تو صفحه نیازمندیهای همشهری یک پی-کی مشکی قولنامه کرده بودم که قرار بود اونروز تو محضر کلیدشو تحویل بگیرم و با دوست دخترم بریم شیرینی خورون . تصمیم داشتم از همونجا هم یه کیلو شیرینی بخرم که شب وقتی با آربی به خونه برمیگردیم ازش پذیرایی مفصلی کنم ولی کار محضر طول کشید و همزمان برف شدیدی هم باریدن گرفت. از ترس دیر کردن سر کارگاه بازیگری آربی مجبور شدم برنامه شیرنی رو به تعویق بندازم و یه راست برم سمت باشگاه چهارمحال. حالا تو اون برف, من بدفرمون با چه مصیبتی به باشگاه رسیدم و پارک کردم بماند. آربی داشت در کشویی سالن رو میبست که سر رسیدم و اجازه داد وارد شم. - امشب بعد از تمرین یادت نره! - بله بله, حتما وارد کارگاه شدم, شروع کارمون با سه کتاب نمایشنامه های تک پرده ای بود. نمایشنامه هایی از نویسندگان ارمنی که هرکدوم در یک پرده اجرا میشد و طبق گفته آربی هدف از این کارش آشنا کردن گروه و بینندگان احتمالی با نوشتارها و داستانهای متعدد ارمنی زبان بود. توی این پروژه آربی به دکور, نور, گریم و باقی اجزا صحنه کار نداشت. از نظر اون مهمترین هدف آشنا کردن حاضرین با متن بود و مهمترین وسیله بیان صحیح دیالوگها, درک توضیحات و آنالیز دقیق میزانسن بود.اصراری به از بر بودن متن نداشت و روشهای مختلفی رو برای طبیعی جلوه دادن نقش آفرینی امتحان میکرد. نحوه انتخاب بازیگران برای هر نقشی هم جالب بود. الان که فکرشو میکنم میبینم خیلی از آدمهایی که انتخاب کرد انگار واسه همون نقشها ساخته شده بودن. یکی از نمایشنامه هایی که انتخاب کرد اسمش "یادبود" بود. قصه یه خانواده کم درآمد ارمنی در ایروان. پدر خانواده به تازگی درگذشته و بین مادر و همسر متوفی بر سر هزینه های نصب بنای یادبود سر قبر مرد اختلاف نظر هست. خود داستان از زمان روخوانی متن خیلی گیرا بود ولی حقیقتا بازیهایی که به مرور تونست از بازیگرها بگیره کار رو در یک مرتبه بسیار بالاتری قرار داد. استاد بازی خوب گرفتن از بازیگرهاش بود و با پرسشهایی که ازشون میکرد باعث میشد که خودشون منطق اجرا رو تبین کنن و نقش رو باورپذیرتر اجرا کنن. یک نوع آموزش سقراطی که با پرسش و بدون گزافه گویی طرف رو به سمت درست هل میدی. اونشب وقتی کارگاه تموم شد با هم حرکت کردیم به سمت ماشین من که زیر یک وجب برف بزور قابل تشخیص بود. توی ذهنم دائم این موضوع چرخ میزد که اگه یوقت تو راه, ماشین سر بخوره و یه بلایی سر این آدم بیاد اونوقت تا آخر عمر داغ ننگ ناکار کردن یکی از مفاخر ایران رو بروی پیشونیم خواهم داشت. رانندگی درست حسابی که بلد نبودم هیچ, توی برفی که اصلا نمیشد جلوی خودم رو هم ببینم به زحمت سعی میکردم با فشار دائم کلاچ از خاموش شدن ماشین جلوگیری کنم. احساس کردم متوجه شده ناشی هستم و نگرانه, صحبت رو کشوندم سمت سینما و ازش درباره تارانتینو و "قصه عامه پسند"ش پرسیدم. اونزمان تو محافل هنری تارانتینو سوگلی فیلمبازهای ایرونی بود و من هم البته دوست داشتم بدونم نظرش درباره ایده جلو و عقب کردن زمان داستان چیه. در حالی که دستگیره بالای پنجره رو سفت چسبیده بود و دائم بجای من داشت با پاهاش ترمز میکرد توضیح داد که کل جذابیت فیلم سر همون ایده بازی با زمان هست ولی خب همچین ابتکاری از خیلی وقت پیش در ادبیات بوده. چند تا مثال هم از سینمای اروپا آورد که این کارهارو تو دهه پنجاه و شصت امتحان کردن و خلاصه اینکه " این قرتی بازیها واسه ما خاطره است!"
ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که بالاخره رسیدیم به ساختمان نورانی. داشتیم به پله ها نزدیک میشدیم که ناگهان دختر خانمی با خشم و ناسزا دنبال آقایی که با خنده میدوید گذاشت. بقیه همسایه ها هم نامردی نکرده بودن و انواع ابتکاراتی رو که میتونست حس "خوشامدگویی" رو به موسیو تازه از پاریس رسیده القا کنه به معرض نمایش گذاشته بودن: از بوی غلیظ شنبلیله خانم قصاب تا نعره های پر هیبت آقای رنگکار همگی در راه پله آپارتمان پیچیده بود. داشتم فکر میکردم که اگه بجای آربی با آقای مهرجویی وارد ساختمون میشدم احتمالا ایشون با الهام از وقایع راهرو در روز بعدش پروژه قسمت دوم اجارنشینها رو کلید زده بود!
بهر نحوی که بود خودمون رو به داخل آپارتمان رسوندیم و شال و کتش رو که حسابی برف خورده بود آویزون کردیم که خشک شه. ازش پرسیدم چای میل داره یا قهوه که اولی رو انتخاب کرد. چند تا آلبوم قدیمی که دم دست بود رو دادم بهش تا سرگرم بشه تا چای رو آماده کنم. کتری آب رو گذاشتم رو گاز و داشتم قاشق دوم چای رو میریختم تو قوری که صداش از پذیرایی اومد.
- یخورده احساس ضعف میکنم, متشکر میشم اگه یه کوچولو بیسکویت هم بیاری.
- حتما
کابینت ها رو یکی یکی وارسی کردم, پر از خالی بود.توی یخچال آشپزخانه هم مثل یک آدم مجرد نمونه فقط یک سس گوجه بود و یک خردل. خواستم برم سراغ همسایه روبرو که از پنجره دیدم چراغشون خاموشه. آبروریزی! بنده خدا اینهمه راه از پاریس به تهران اومده بود و من یه تیکه شیرینی نداشتم که محض ادب بذارم جلوش! آب جوش کتری رو ریختم تو قوری و دوباره شروع کردم به گشتن طبقات. صداش از پذیرایی اومد.
- این نقاشی رو دیوار کار موشقه؟
- بله, بله, کار موشقه
. یدفه یادم اومد که مدتی قبل یک جعبه شیرینی فلزی با طرح خانوم لباس صورتی و سرباز انگلیسی رو تو یکی از طبقه های کمد پذیرایی دیده بودم. یواش خزیدم تو پذیرایی و از داخل کمد آوردمش به آشپزخونه. این آخرین شانس من بود که تنها خواسته آربی آوانسیان رو اجابت کنم! در جعبه رو باز کردم, توش یک قطعه شیرینی پیروک تک و تنها در سکوت نشسته بود. یادم نمی اومد کی و چطور این شیرینی در خونه من پدیدار شده. ازش بو کشیدم. چیزی خاصی به شامه ام نخورد.بین سرو کردن یه چای خشک و خالی یا همراه با یه پیروک مجهول الهویه دومی رو انتخاب کردم. چای رو ریختم تو فنجون, پیروک رو سر دادم تو نعلبکی و سینی بدست پیروزمندانه وارد پذیرایی شدم.
- اینهم یه چای دبش برای استاد بزرگوار
- متشکرم. تا چایی سرد بشه بریم یه نگاه به جعبه ها بندازیم ؟
رفتیم سراغ اتاق خاطرات که همیشه ازش بوی نفتالین میومد و شروع کردم به ور رفتن با در کمد دیواری تا بالاخره باز شد و چندتا چمدون و جعبه قدیمی همراه پسمونده پوسیده چند ده تا سوسک ریخت کف اتاق. بوی نم شدیدی به دماغم خورد. نگاهم رفت به سمت بالای کمد, جایی که یک کانال کولر از داخلش رد میشد. تخته زیر کانال شکم انداخته بود و از سوراخی که تو کانال ایجاد شده بود آب چکه میکرد و طبیعتا هرچی زیرش بود حسابی خیس میخورد. معلوم نبود که این سوراخ چه مدت اونجا بوده ولی از بوی نم و پوسیدگی چوبهای کف کمد معلوم بود که جدید نیست. آربی رفت سراغ جعبه های نمزده و شروع کرد به وارسی محتویاتش. با دقت باستانشناسی که داره صفحات هیروگلیف رو رمزگشایی میکنه زل زده بود به انبوه کاغذهای کاهی و عکسهای لوله شده و سرش رو با ناامیدی تکون میداد. - آخه چطور ممکنه همچین چیزی؟ چرا اینهارو یک جای امن نذاشتی که این بلا سرش نیاد؟ اینها ریشه های تو هستن! اینا تاریخ ماست! نه توضیحی داشتم و نه حتی درک درستی از میزان فاجعه. فقط احساس بی مصرفی شدیدی میکردم. داشتم میفهمیدم یه چیزی از دست رفته که دیگه به هیچ عنوان قابل برگشت نیست. محتویات داخل بعضی جعبه ها کاملا خمیر شده بود و کارشون تموم بود. رنگ جوهر خودنویس موشق پخش شده بود توی تاروپود کاغذهای کاهی و افکاری که زمانی با هزار مصیبت بروی کاغذ آورده بود برای همیشه محو شده بود. چه ایده ها , داستانها و طرحهایی که دیگه هیچوقت هیچکس دربارش نمیشنید. آربی همچنان کند و کاو میکرد و تونست از یه چمدون دیگه یه حلقه فیلم حاوی راشهای اولیه "شاهنامه آخرش خوشه" رو در بیاره که آخرین پروژه نیمه کاره موشق بود. توی یک جعبه دیگه کلی مهر و نشان و مدال قدیمی مدرسه مارگارت سروریان بود که گفت اینها رو میشه به موزه تاریخ کودک اهدا کرد و از توی یک چمدون چرمی قدیمی هم موفق شدیم طرحهای اولیه اجرا دکور و عکسهای پشت صحنه شب نشینی در جهنم رو دربیاریم. چند تا از نمونه کارهای جالب ناپلون رو هم توی یه جعبه دیگه پیدا کردیم. - اینهارو هم میتونی تحویل موزه سینما بدی. برگشتیم به پذیرایی. - چاییتون سرد شد. - اشکالی نداره. این واجبتر بود. یه جرعه از چایی سرکشید, پیروک رو برداشت و گازی زد ولی بعدش همونطور بیحرکت موند. احساس کردم که پیروک بقدری سفت بوده که دندونهاش داخلش گیر کردن. نمیدونستم چیکار کنم. از فرط شرمندگی شروع کردم به زدن حرفهای کاملا بی ربط. - شما تو پاریس کایه دو سینما رو هم میخونید؟ احساس کردم داره تقلا میکنه تا دندونهاش رو از داخل پیروک سنگی دربیاره. - از موج نوی سینمای فرانسه کار کدوم کارگردان رو بیشتر میپسندید؟ زمان انگار ایستاده بود و پیروک لعنتی بدجوری گیر کرده بود تو دهن آربی. سعی میکردم بهش نگاه نکنم. وضعییت عجیبی بود. - ببخشید من برم یک بشقاب بیارم. خودم رو انداختم تو آشپزخانه و شاید با مشت کوبیدم به سرم. -اون از وضع نگهداریت از اسناد, اون از رانندگیت ...اینهم از پذیراییت! بدرد هیچ کاری نمیخوری! طرف با پیتر بروک فالوده میخوره اونوقت تو سر یه مختصر پذیرایی ازش هم گند زدی! چند لحظه موندم اونجا, بعد یواش از در آشپزخانه سرک کشیدم که ببینم کار به کجا رسید. دیدم آربی داره با رضایت پیروک رو تو چایی تیلیت میکنه و لقمه لقمه قورتش میده. برگشتم به پذیرایی. - ترتیبشو میدم که کمکت کنن که اینهارو اهدا کنی به موزه سینما. بقیه اش رو هم بده به موزه کودک. اونجا بهتر ازشون محافظت میشه! کار من اینجا تموم شد. انگشتهای باریک پیروکیشو تکوند تو بشقاب و پاشد رفت سمت شال و کلاهش. چند روز بعد هم خانمها آناهید آباد و آرسینه ماردیروسیان اومدند و تیکه های پازل سروریانها رو با خودشون بردند که بدن تحویل موزه .
سالها بعد وقتی که تو لس آنجلس پدرم رو از دست دادم و باید خونه استیجاریشو خالی میکردم, رفتم سراغ مینی بوسی که توی حیاط خونش سالها جا خوش کرده بود. تو خونه جا کم داشت لذا اینو خریده بود تا ازش به عنوان انباری استفاده کنه.داستان این مینی بوس هم حکایتی جداست که یه روز سر فرصت مینوسم. درش رو که باز کردم باز توش پر از جعبه بود. و تو هر جعبه ای تیکه های جدیدی از پازل خانوادگی ما. حرف آربی تو گوشم زنگ زد... - اینها ریشه های تو هستن! اینا تاریخ ماست! هرچی بود و نبود رو جمع کردم و مدتها طول کشید تا همه چیز رو طبقه بندی و آرشیو کردم اما از خودم راضی بودم. ریشه ها خیلی مهمن! وقتی طوفان میشه و باد دیوانه همه چی رو به آسمون پرتاب میکنه, این ریشه ها هستن که کمک میکنن یه درخت نیفته. وقتی هم همچی آرومه, باز این ریشه های زیرخاک هستن که غذا میرسونن به درخت تا فصل بهار جوونه بده. و همین جوونه ها هم بعد مدتی خودشون میشن ریشه تا درخت بتونه بالا و بالاتر بره. ریشه ما آدمها هم هویت ماست, اصل و نصبمونه, گذشتگانمون هستن. پدرا و مادرامون... مهم نیست که شناس بودن یا گمنام, غنی یا فقیر, چپ یا راست, مومن یا لامذهب, فرهیخته یا بیسواد.مهم اینه که بپرسی, تحقیق کنی و یه چیزی دربارشون پیدا بکنی که بنظرت خوبه, مثبته, ارزشه, که بهت یه سرنخی میده که بگیری و به زندگیت معنی بدی, که وقتی نوبت خودت رسید که بری تو خاک و ریشه بشی بتونه به رشد جوونه هات کمک کنه. اگه هم ریشه هاتو نمیشناسی, از آدمهایی مثل آربی تاثیر بگیر, برو به جستجوی ریشه های بدرد بخور دیگه, داستانهاشونو بگو و نذار فراموش بشن. این متن از طرف آرمن سروریان نوشته شده و در فوریه ۲۰۲۴ از طریق بنیاد سروریان به انتشار در آمده.